۳۰۰ سال به طور مطلق فکر نکردیم
شهروندان:
ما 70 سال است که گروه فلسفه در دانشگاهها تاسیس کردهایم اما یک فرهنگ یا دایرهالمعارف درست و حسابی فلسفه نداریم. یک دیکشنری فلسفی خوب که یک دانشجوی فلسفه بتواند به آن رجوع کند و مفاهیم اولیه فلسفی مثل تجربه و ماهیت را دریابد، نداریم.
آنچه داریم هم یا ترجمه یا پراکنده یا مارکسیستی است. در نتیجه نباید انتظار داشته باشیم که درباره ادبیات و هنرمان کار فلسفی داشته باشیم.
تالار فردوسی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران سالها بود که شاهد گرد هم آمدن این شمار از علاقهمندان فلسفه نبود. دانشجویان غیر از صندلیهای سالن اصلی و لژ بالا، روی پلهها نیز نشسته بودند تا بعد از مدتها سخنان بابک احمدی و مصطفی ملکیان را در جایی بشنوند که نخستین گروه فلسفه دانشگاهی ایران در آن تاسیس شده، اگرچه همین استقبال نشانگر آن است که قلب فلسفه در ایران همچنان بیرون از آکادمیا میتپد و فلسفه دانشگاهی نتوانسته آنچنان که باید جریان ساز باشد.
همان طور که بابک احمدی در پاسخ به این سوال که آیا ما درباره آثار هنریمان کار فلسفی کردهایم، گفت: تا آنجا که به ایران مربوط میشود، در کشور گل و بلبل ما تا ۱۰۰ سال پیش به طور مطلق فکر فلسفی وجود نداشت. بزرگترین متفکر فیلسوف ما در سه قرن پیش فقط یک حکیم متاله بود یعنی در زمینه علم کلام کار میکرد و میخواست آنچه دین گفته را از نظر عقلی باورپذیر کند و به معنای امروزینی که از فلسفه انتظار داریم، فیلسوف نبود. فلسفه برای ما غریب، پراکنده و بدون پیوستگی و تداوم بود. گاه چهرههای بزرگ فلسفی داریم و دورههای طولانی سکوت. لا اقل ۳۰۰ سال به طور مطلق فکر نکردیم، چه برسد به اینکه فکر فلسفی کنیم. در نتیجه توقع اینکه آثار هنری و ادبی خودمان را از منظر فلسفی دستهبندی کنیم، بیمورد است.
در سالهای اخیر نیز چندان کار بزرگ چندانی صورت نگرفته است. ما ۷۰ سال است که گروه فلسفه در دانشگاهها تاسیس کردهایم اما یک فرهنگ یا دایرهالمعارف درست و حسابی فلسفه نداریم. یک دیکشنری فلسفی خوب که یک دانشجوی فلسفه بتواند به آن رجوع کند و مفاهیم اولیه فلسفی مثل تجربه و ماهیت را دریابد، نداریم. آنچه داریم هم یا ترجمه یا پراکنده یا مارکسیستی است. در نتیجه نباید انتظار داشته باشیم که درباره ادبیات و هنرمان کار فلسفی داشته باشیم. به خاطر بیاوریم که تا ۵۰ سال پیش هر کاری درباره فرهنگ ما را دیگران انجام داده بودند. مولانا را نیکلسون تصحیح کرده بود. تازه لنگ لنگان به راه افتادهایم و نباید از خودمان انتظار بیش از حد داشته باشیم. فکر فلسفی نیازمند فضای زندگی دموکراتیک سیاسی و اجتماعی است. آنچه در ادامه میآید، متن سخنرانی احمدی است. با توجه به تاکید مصطفی ملکیان بر اینکه قول انتشار سخنرانیاش را به نشریهیی دیگر داده، در این صفحه تنها به طور گذرا به اهم نکاتی که گفت، اشاره میکنیم.
بحث من سه قسمت است؛ اول اینکه بنا به چه تعریفی از فلسفه، فیلسوفان به خودشان اجازه میدهند که در رشتههای تخصصی دیگر اظهارنظر کنند و گاه که زیاد هم اتفاق میافتد، اشتباه کنند. اما با وجود این اشتباه، پذیرفته شده که فلسفه دارای این حق است که در رشتههای دیگر دخالت کند؟ در بخش دوم بحث به چیستی فلسفه هنر میپردازم و بنا به بحثی که در بخش اول صورت میگیرد، به این میپردازم که چگونه اهل فلسفه در زمینه مسائل بنیادین هنر و آنچه هنر را از سایر رشتهها متمایز میکند، اظهارنظر میکنند؟ در بخش سوم به ادبیات به عنوان هنری میپردازم که همخوانی کهنی با فلسفه دارد و به نظر میآید که فلسفه از طریق دخالت این هنر است که این امکان را به تدریج پیدا کرده که در سایر رشتههای هنری نیز اظهارنظر کند.
معمولا بحث نمیشود که چرا اهل فلسفه به خودشان با این اقتدار اجازه میدهند که تقریبا در تمام شاخههای فهم بشری و رشتههای متنوع از علوم انسانی تا هنر یا هر شاخه دیگری اظهارنظر کنند؟ به گفته لیوتار به نظر میآید که فلسفه یک دیسکور یا گفتمان امپریالیستی، دخالت جو و پرمدعاست که میخواهد مبانی سایر رشتهها را تبیین کند. طبیعتا هم همیشه با مخالفتهایی مواجه میشود.
بنا به درک یونانی فیلوسوفیا یعنی عشق به دانستن و گویا یک دسته آدم هستند که در میانشان به نامهایی چون افلاطون، ارسطو و… برمیخوریم و عشق به دانش دارند و از بقیه آدمهای دنیا، خواه در رشتههای دیگر دانش باشند و خواه آدمهای عادی، متمایزند. بنا به نظر ارسطو البته فیلسوفان از بقیه آدمها متمایز نیستند. او در سطر نخست کتاب متافیزیک مینویسد، همه آدمها بالطبع خواستار دانایی هستند. او سپس تاکید میکند نخستین حسی که انسان برای دانایی دارد، بینایی است.
اگر همه انسانها بنا به طبعشان خواستار دانایی هستند چرا اهل فلسفه خود را از سایرین متمایز کردهاند و تصورشان این است که تنها آنها این دلبستگی را دارند؟ زیرا هیچ صفتی را هم به این دلبستگی اضافه نکردهاند. من فکر میکنم کاری که فلسفه در قرون جدید به ویژه از زمان کانت و هگل به بعد کرده است، یعنی به جدا شدن فلسفه از سایر رشتههای دانایی بشر و پیدا شدن فلسفههای موسوم به مضاف مثل فلسفه اخلاق، فلسفه سیاست و فلسفه هنر امری تازه است.
به گمان من بهترین تعریفی که این پدیدهها (هنر، اخلاق، سیاست و…) را به فلسفه مرتبط میکند و درباره دخالت فلسفه در رشتههای دیگر توضیح میدهد را ایمانوئل کانت در کتاب «منطق» ارائه داده است. شاهکاری که چندان مشهور نیست اما بسیار مهم است زیرا تمام مقولههای مشهور کانت مثل دستهبندی سه در چهار در آن صورت گرفته است. کانت در بخش سوم مقدمه این کتاب مینویسد: «فلسفه حلقه رابط میان تمامی علوم است همچنین میتواند میان تمامی شکلهای کاربرد خرد رابطه ایجاد کند. نهایت فلسفه، نهایت خرد انسانی است. تمامی هدفهای دیگر زندگی تالی آن قرار میگیرد. فلسفه دانایی از کاربرد خرد در حداکثر ممکن آن است. فلسفه نظام علوم، نظام انواع داناییهای بخردانه است که هر کدام به یاری مفاهیم به دست میآید.»
کانت با این تعبیر از فلسفه حوزه دخالت اهل فلسفه را در رشتههای دیگر معین و ادعای بزرگی مطرح میکند که فلسفه میتواند مبانیای را معین کند یا دستکم دربارهشان بحث را باز کند. فلسفه به پایینترین سطح ممکن نقب میزند و در اعماق در کنار ریشهها، مبانی رشتههای دیگر دانایی را تعریف میکند. به راحتی میتوان نشان داد که تقریبا در تمام رشتههای متنوع دانایی مدام به تعریفهای فلسفی بر میخوریم. تعریف اصلی متافیزیک که فلسفه را جستوجوی خردمندانه ماهیت واقعیت میداند، به فلسفه این اجازه را میدهد که درباره رشتههای دیگر بحث کند. بنا به این تعریف فلسفه درباره هنر هم پرسشهای اصلی را که هنر برمیانگیزد، روشن میکند.
یک فیلسوف معمولا واضحا به امور فنی هنر آگاه نیست. هنرها آنقدر متنوع هستند که نه فقط از هیچ فیلسوفی که از هیچ هنرمندی نیز نمیتوان توقع داشت که در شاخههای دیگر هنری که تخصص او نیست، اظهارنظر فنی کند ولی فیلسوف به این میپردازد که کار هنری چیست؟ ادبیات متن ادبی از کجاست؟ نظریه ادبی چه ویژگیهایی دارد؟ نظریههای هنری چه خصلتی دارند؟ درست اینجاست که بنا به تعریف کانت، فلسفه به عنوان حلقه رابط تمام علوم و حوزههای پراتیک بشری عمل میکند. به همین دلیل فلسفه هنر پدید میآید. فلسفه هنر در سه قرن گذشته کارهای مهمی کرده است و به ندرت هنرمندان در زمینه نظریههای مرتبط با کار خودشان بینیاز از فلسفه هنر بودهاند. فکر میکنم، توانستم توضیح دهم که چرا اهل فلسفه به مبانی اصلی و بنیادهای کار هنری دخالت میکنند.
اما فلسفه هنر، یعنی اندیشه فلسفی درباره هنر یا بحث در مبانی هنر، سابقه طولانی دارد. لا اقل در حوزه اندیشه یونانی چنین است. میتوان گفت که در بینالنهرین، مصر، چین و هند نیز چنین بوده است. اما طبق معمول بحث از یونان شروع میشود، یعنی از افلاطون که در زمینه هنر نگاه فلسفی داشت و گاه هم نگاهش از نظر ما به هیچوجه قابل توجیه نیست، مثل مخالفتش با شعر و هنر در «جمهوری». اما این تنها مکالمهیی نبود که افلاطون نوشت، او در مکالمههای دیگرش به تعریف زیبایی پرداخته یا درباره انواع هنرها مثل شعر بحثهای درخشانی کرده است. بعد از آن کتاب «پوئتیک» (فن شعر) ارسطو را داریم که بعد از قرنها کشف شد و همچنان یکی از مهمترین کتابها در زمینه نظریه ادبی است. این نزدیکی بحث فلسفی به مبانی کار هنری سراسر قرون وسطا را گرفت و تنها مخصوص دوران رنسانس نبود. اما از رنسانس به بعد این بحث دقیقتر مطرح شد. در دوران جدیدتر کانت، در سومین نقدش یعنی «نقد قوه حکم» و سپس هگل بحث فلسفی جدی درباره هنر فراگیر شد. این تقریبا همزمان با پیدایش اصطلاح Aesthetics (استتیک) است که در فارسی به غلط «زیباییشناسی» ترجمه شد. اما مقصود واضع اصلی آن بومگارتن داناییای بود که مرتبط به حس انسان است و از آن طریق به احساس و از آن طریق گاه شاید به هنر راه مییابد. یک بخش از کتاب بومگارتن در این مورد است که مقصودش از حس، حسهای غریزی نیست، بلکه به عاطفههای بشری میپردازد و مثالهای هنری هم میزند. به این ترتیب ما با بومگارتن، شاگرد شاگرد لایب نیتس، یعنی ولف، با بحثی آشنا میشویم که پیش از او در خود لایب نیتس، اسپینوزا و دکارت صورت نگرفته است. یعنی این بحث که چگونه میتوانیم مبانی علمی استواری بر فهم احساس، عواطف و هیجانها و مهمتر از همه تخیل آدمی بسازیم. کانت نیز در ویراست a یعنی نخستین ویراست «سنجش خرد ناب» تخیل را به بحث گذاشته بود. در ویراست دوم البته تخیل را کنار گذاشته بود، زیرا به احتمال زیاد بر این باور بود که باید به آن در کتاب دیگری (شاید نقد سوم) بپردازد.
به این ترتیب ما به دانشی به اسم استتیک رسیدیم که هنوز هم دربارهاش بحث است که آیا استتیک همان فلسفه هنر است؟ فیلسوف بزرگی مثل هگل معتقد است که این طور نیست. او در مقدمه بحثهای استتیک میگوید که فلسفه هنر وسیعتر است. فهم او از فلسفه هنر همان بحث فلسفی از ریشههای هنر و سوالهای اصلی هنر مثل چیستی زیبایی، اثر هنری، تاریخی بودن اثری هنری و… است. هگل معتقد بود که استتیک به دو چیز ربط دارد: نخست فن و شگردهای هنری و دوم تاریخ هنر. او معتقد بود که از طریق فهم سبکها میتوانیم دیدگاهی تاریخی برای فهم هنر قایل شویم. هگل این تفاوت مهم را ایجاد کرد، اما زیاد دربارهاش بحث نکرد. اگر به مقدمه بحثهای زیباییشناسی رجوع کنید، میبینید که این تفکیک به این صراحتی که گفتم، مطرح نشده است اما تاکید بر این است که این دو را از یکدیگر متمایز کند. اما به هر حال وقتی قرن نوزدهم شروع میشد، بحث فلسفی درباره هنر تداوم مییابد و برخی از پیروان هگل و بعد فیلسوفانی که در فرانسه و انگلستان هستند، درباره هنر بحث میکنند. مثل کتاب مهم بندتو کروچه درباره زیباییشناسی که نگاشته میشود. اما از سوی دیگر هنرمندان نیز فیلسوف شدند. یعنی با پیدایش رمانتیزم آلمانی شاهدیم که هنرمندان مثل شاعران و نقاشها نظرات فلسفی مطرح میکنند. شلگل، نوالیس، هلدرلین و هنرمندانی که در این دوران هستند، عمدتا فیلسوف بودند. به راحتی میتوان قطعات نوالیس را به عنوان آثار فلسفی خواند و دقیقا متوجه شد که چقدر این آثار به ویژه در فلسفه آلمانی قرن بیستم تاثیر گذاشته است.
به تدریج این داستان به عنوان همبستگی اهل هنر (عمدتا ادبیات) و فلسفه تا قرن بیستم ادامه پیدا کرده است. دست کم در شاخه قارهیی که من بهتر میشناسم، این رابطه انکارناپذیر است. تقریبا از نیچه به بعد در قلمروی فلسفه قارهیی فیلسوف بزرگی را نداریم که به شکلی از اشکال در زمینه هنر بحث نکرده باشد یا حتی کار هنری نکرده باشد. کسانی مثل کامو، سارتر در کنار فیلسوف بودن، هنرمند و نویسنده، نمایشنامهنویس، رسالهنویس، ژورنالیست نیز هستند. حتی گاهی جدا کردن این تخصصها از یکدیگر ممکن نیست. «گوشهنشینان آلتونا» یا «دستهای آلوده» (هر دو از اثر سارتر) را نمیتوانیم تنها به عنوان نمایشنامه خواند و بیتردید متون فلسفی نیز هستند. «طاعون» و به ویژه «سقوط» (هر دو از آلبر کامو) نیز آثاری فلسفیاند.
این جداییناپذیری فلسفه و هنر من را به بخش سوم بحث میرساند. وقتی دیدیم که چگونه فلسفه در کار هنر دخالت میکند و اهل هنر نیز وقتی خواستند راجع به کار خودشان بحث کنند، ناگزیر از پایهگذاری فلسفه هنر یا استتیک شدند، بحث سوم مطرح میشود: این دخالت از کجا آمد؟ کدام هنر، اصلی بود که فلسفه پا روی آن گذاشت و به پهنه هنر وارد شد؟ آن هنر، ادبیات بود. ادبیات به معنای امروزی آن یعنی معنایی که از قرن هجدهم مطرح شد، یعنی به معنای همه شاخههایی که به نوشتار باز میگردند که حتی گاهی نوشته نمیشوند، مثل فیلمی که بر اساس فیلمنامهیی نوشته شده ساخته نمیشود و تنها اکتهای آن شکلهایی از یک روایت را بیان میکند.
باز هم بر میگردیم به دنیای پرشکوه یونانیان؛ باز میگردیم و میبینیم که ایشان هم این همبستگی هنر و فلسفه را میشناختند و کشف کرده بودند. در مکالمه «ایون» افلاطون به این بحث پرداخته میشود که چرا بین فلسفه و شعر نزدیکی هست و این همبستگی تا کجاست؟ وقتی این رساله را میخوانیم با اندوه به بخش دهم «جمهوری» که شاعران را از مدینه فاضله اخراج میکند، فکر میکنیم. خود مکالمههای افلاطون آثار ادبی هستند و به نمایشنامههای مدرن بسیار نزدیکاند. مثلا مکالمه معروف «میهمانی» یا «جمهوری» چنین هستند و جزو بزرگترین آثار ادبی در جهان هستند.
همین همبستگی را در آثار بزرگ ادبی دیگر نیز شاهدیم. واقعا اگر بخواهید «کمدی الهی» دانته را در قفسههای کتابخانه جا دهید، آن را کجا میگذارید؟ بخش دینی، فلسفی یا ادبیات یا شعر؟ آن را میتوان در چهار بخش باید گذاشت که هر بخش بدون آن حتما ناقص خواهد بود. این همبستگی از کجاست؟ چه مادهیی این دو را به یکدیگر نزدیک کرده است؟ آیا در نخستین گام فیلسوفان بزرگ ادیب بودند و در قدم بعدی درباره ادبیات اندیشیدند؟ زبان نکته اساسی در پاسخ به این پرسشهاست. فلسفه بدون زبان وجود نداشت. بدون زبان نمیتوان فکر کرد، چه برسد که به این بتوان فکر فلسفی کرد و آن را بیان کرد و برای آیندگان به میراث گذاشت همین زبان مبدا نظریات گوناگونی بوده است. در میان هنرها ادبیات است که با زبان ساخته میشود. شعر، رمان، قصه و انواع ژانرهای ادبی با ماده خام زبان ساخته میشوند. حتی به نظر میرسد که فیلمنامه و نمایشنامه نیز بدون توجه به جنبه ادبی ناتوان میمانند. در نتیجه به نظر میرسد بحث از دخالت فلسفه در هنر باید از ادبیات آغاز شود.
محسن آزموده – اعتماد