نگاه سیاسی به هنر، قاتل آفرینشگری است
شهروندان:
سید علیرضا بهشتی پلورالیسم (کثرت گرایی) را یک واقعیت ارزشمند میداند که نادیده گرفتن آن منجر به زندگی غیر شفاف میشود، استاد سابق دانشگاه تربیت مدرس بر این اعتقاد است که دولتها نه میتوانند و نه باید نسبت به فرهنگ و ارزشها بیتفاوت باشند اما نباید به الگوی خاص زیستی رانت ویژهای بدهد، زیرا که هم خلاف عدالت و هم خلاف دین است.
میگوید دولت باید فرهنگ را حمایت کند و نه این که خود متصدی فرهنگ باشد.
- «ارشاد ملی» نامی بود که مرحوم میناچی، به دلیل علاقهای که به حسینیه ارشاد داشت، بر روی وزارتخانه تحت امرش نهاد، اما نام این وزارتخانه بعدها و بعد از ایشان به وزارت «فرهنگ و ارشاد اسلامی» تغییر یافت. نظر شما در مورد این تغییر چیست؟ آیا این بدین معنی نبود که «قدرت»، «فرهنگ» و «هنر» را وسیلهای برای اثرگذاری بر مردم میداند؟ آیا این تغییر و اضافه شدن پیشوند و پسوندهایی به نام این وزارتخانه تغییری ماهوی در کار آن ایجاد کرد؟
قبل از تشکیل وزارت «ارشاد ملی»، این وزارتخانه به نام وزارت اطلاعات مشهور بود که بعد بخش فرهنگ و هنر آن جدا شد و میخواستند همه اینها در یک جا ادغام شود، بعد از انقلاب تغییر و تحولاتی که طبیعی است در هر دولتی هرچند وقت یک بار رخ دهد، روی داد و نام این وزارتخانه به نام «ارشاد ملی» تغییر کرد. من به نسبت محتوا به نام زیاد حساس نیستم. در دهه شصت نامها نشاندهنده حساسیتهای فکری بود و شاید به همین دلیل و حساسیتها بود که این تغییر نامها صورت میگرفت مانند تغییر نام «مجلس شورای ملی» به «مجلس شورای اسلامی». واقعیت این است که من خیلی روی این نامها و تغییر نامها حساسیت ندارم اما باید نگاهی عمیقتر به وضعیتی که طی این سی و پنج سال طی کردیم، داشته باشیم.
من اعتقاد دارم که بخش جالب توجه، پویا و جذاب گفتمان انقلاب اسلامی مربوط به جریان نواندیشی دینی میشود. جریان نواندیشی سابقه آن حداقل در دو دهه قبل از انقلاب شکل گرفت، حتی میشود به قبل از آن هم برد، اما در دو دهه قبل از انقلاب به عنوان جریان و نه به عنوان تک افرادی که در جاهای مختلف مشغول فعالیت بودند، مطرح شد. در جریان نواندیشی دینی دو گروه با هم تعامل داشتند، یک گروه به تعبیر امروز روشنفکران دینی بودند و گروه دیگر عالمان روشن بین دینی. تعداد این افراد خیلی زیاد نبود اما توان گفتمانسازی بالا و حوزه تاثیر گفتمانی گستردهای داشتند، که البته چرایی این موضوع بحثی دیگر است. نکتهای که من میخواهم به آن اشاره کنم این است که این جریان در گفتمان انقلاب اسلامی، یک انسان شناسی خاصی را پایه مبنای دیدگاه خود قرار داده بود که بر پایه آن میتوان جواب این سوال را تبیین کرد.
یک وقت هست که ما انسان را مادهای میپنداریم که میشود آن را به هر شکلی که خواستیم در بیاوریم، میپنداریم انسان را در هر قالبی که بریزیم به همان شکل در میآید. آن وقت نگاه مان در حوزه فرهنگی، چه منظورمان آموزش باشد و چه تبلیغ و ترویج، این است که گویی کارخانهای داریم که در آن نقالهای در حال حرکت است و در خط مونتاژی که پیش میرود، در هر بخشی باید چیزی به این ماده اضافه یا کم شود و طوری تراش داده یا در قالب ریخته شود، که در پایان خط تولید انسانهای قالبی و یک شکل داشته باشیم که با ملاکها و معیارهایی که ما تعیین میکنیم، محصول مطلوب هستند.
اما نگاه دیگر این است که انسان چنین موجودی نیست و وجه ممیزه آن با موجودات دیگر، وجه انتخابگری آن است. او به انتخاب خود به راه خیر یا شر میرود. به انتخاب خود الگوی زیستی خود را انتخاب میکند. مقدمه انتخاب، آزادی و آگاهی است و البته پیامد آن هم مسوولیت است. یعنی انتخاب بدون آگاهی و آزادی معنایی ندارد و انتخاب بدون مسوولیت هم نداریم و طبیعتا در قبال انتخابی که انجام میدهد، مسوولیتی هم دارد. ما به عنوان مسلمان، این مسوولیتها را در پنج حوزه تعریف میکنیم، در رابطه انسان با خدا، در رابطه انسان با خودش، در رابطه انسان با انسانهای دیگر (اجتماع)، در رابطه با محیط پیرامونش یعنی طبیعت و محیط زیست و در آخر رابطه انسان با تاریخ. یعنی مثلا آنچه که به عنوان پیروزی نهایی حق و باطل مطرح میکنیم، در این حوزه است.
این یک الگویی است که اندیشمندان نواندیشی دینی که به طور مشخص میتوانم از مرحوم شهید بهشتی نام ببرم به همین الگو اعتقاد داشتند. در بحثهای تربیتی که مرحوم آقای بهشتی مطرح میکنند من توصیه میکنم کتابهای «نقش آزادی در تربیت کوکان» که قبل از انقلاب منتشر شده و بسیار کتاب خوبی است و همچنین کتاب «آزادی، هرج و مرج و زورمداری» که همان مناظرههای تلویزیونی سال شصت با حزب توده، چریکهای فدایی و جبنش مسلمانان مبارز هست را مطالعه کنید، این کتابها نشان میدهد که دیدگاه شهید بهشتی در قبل و بعد از انقلاب تغییر زیادی نکرده است- همین الگوی انسانی مدنظر هست.
مرحوم بهشتی مباحثی را در مورد آزادی در تربیت کودکان دارند که در آن تاکید میکنند که مبادا فرزندان مان را طوری تربیت کنیم که یک انسانهای قالبی بار بیایند. توصیه شان به والدین این است که برای فرزندان تان کتاب داستان زیاد بخوانید تا فکر نکنند که همین چند الگویی که دور و برشان هست، فقط برای زندگی وجود دارد، شاید بخواهند یک قالب دیگری را انتخاب کنند. این نگاه، نگاهی است که برایش آزادیها، آگاهیها و انتخابگری مهم است اما نگاه اول این طور نیست و تصمیمش را گرفته است و میگوید انسان باید دارای این ویژگیهایی خاص شود.
من نگاه اول را متاثر از انسان شناسی افلاطونی میدانم، در حالی که نگاه دوم مبتنی بر انسان شناسی مدرن است.
حال بستگی دارد که شما از «ارشاد» چه منظوری داشته باشید، اگر منظور از «ارشاد» همان نگاه اول است و معتقد باشیم که به افراد نگاه فرهنگی ویژهای اضافه شود، هویت شان به گونهای خاص باشد و در نهایت محصول یک شکل و مطلوبی داشته باشیم، این یک بحث و یک نگاه است، یا هم نگاه دوم مدنظرمان است، اگر این نگاه را ملاک قرار دهیم، میبینیم که مرحوم بهشتی با ممیزی قبل از انتشار کتاب مخالف بود.
همان زمان آقای زنگنه در وزارت ارشاد بودند، پیش نویس لایحهای را که در آن طرحی برای ممیزی کتاب ارایه شده بود، تنظیم کرده و چون آن زمان هنوز مجلس شکل نگرفته و شورای انقلاب تصمیم گیر بود، به این شورا تقدیم میکند، مرحوم بهشتی با آن مخالفت میکند و این طرح را همان سانسور میداند و عنوان میکند که این طرح فرقی با سانسور ندارد، از ایشان میپرسند پس باید چه کرد؟ پاسخ شان این است که بگذارید کتاب منتشر شود و مردم آن را بخوانند و در موردش قضاوت کنند، اگر تشخیص داده شد که کتاب، محتوای بدی دارد، قاضی و دادگاه داریم که به آن ارجاع داده شود، آنجا دو طرف ادله خود را مطرح میکنند و آنجا مشخص میشود که این کتاب، مناسب برای توزیع هست یا نیست.
بحثهایی که مرحوم بهشتی و گروه دیگری در خبرگان هم در این مورد و در مورد کتب ضاله هم داشتند، آنجا هم منظورشان را به روشنی بیان کردهاند. منظور اینکه دو نگاهی که یکی از آنها انسان را قالبی و دیگری آزاد میخواسته است، همیشه از اول انقلاب در حال نوعی رقابت، مباحثه و مناظره بودهاند و گاهی این و گاهی آن بر هم غلبه پیدا میکردهاند.
- دقیقا منظور من هم همین است، آیا این تغییر نام به تغییر محتوای این وزارتخانه در ادامه راه منجر نشد؟ آیا این نشانه توفّق نگاه اول که انسان را قالبی میخواست بر نگاه دوم که انسان را موجودی آزاد و انتخابگر میداند، نبود؟
ضرورتاً اینگونه نبود چون در مواقعی افرادی در ارشاد مسوولیت داشتند که سعی شان بر این بود که سیاستگزاریها را به نگاه دوم نزدیک کنند. من نیت خوانی نمیکنم و قصد و نیت افرادی که تغییر نام را پیشنهاد کردند را نمیدانم، میتواند به لحاظ تاریخی بررسی شود، میتواند صرفا دغدغه اسلامیتر و مذهبیتر شدن باشد و میتواند هم چیزی فراتر از اینها باشد، این دیگر نیاز به مطالعه نیات و انگیزه افراد دارد که چون در بحث ما تعیینکننده نیست، زیاد نیازی به ورود به آن احساس نمیشود. ما یا این نگاه را میپذیریم یا آن نگاه، اسم وزارتخانه هرچه میخواهد باشد.
- میخواهم یک قدم عقبتر بروم، آیا قدرتی که حاوی یک ایدئولوژی مشخص است، میتواند هنرمند را به ماهو هنرمند و هنر را به خاطر هنر بپذیرد؟ آیا این قدرت احساس نزدیکی با نگاه اول نمیکند؟ اصلا میتواند نگاه دوم را داشته باشد و انسان را آزاد و انتخابگر بخواهد؟
در واقع هیچ حکومتی نیست که ایدئولوژی نداشته باشد، تعاریف از ایدئولوژی هم متفاوت است. حکومت لیبرال هم، ایدئولوژی لیبرالیسم را به عنوان لیبرالیسم و مدرنیته دارد، ما نباید این مفاهیم ایدئولوژی را با هم یکی بدانیم، هر حکومتی هم طبیعتا اهدافی برای خود تعریف میکند و نسبت به این مسایل خنثی نیست، حتی در میان خود لیبرالها هم بحثهای زیادی در مورد هنر هست که آیا دولت لیبرال دموکرات باید از گونهها و مظاهری از هنر که در حال از بین رفتن هستند، حمایت کند؟ یا اینکه نه، اینها در یک تنازع بقا جزو انواعی هستند که به تدریج از دایره انتخاب افراد بیرون رفتند و حکومت وظیفهای در حمایت و زنده نگه داشتن آنها ندارد. عدهای بر این عقیدهاند که این حمایت باید وجود داشته باشد زیرا که شاید نسلهای آینده بخواهند تغییر عقیده بدهند و مثلا دیگر موسیقی جاز و رپ جزیی از موسیقیهای مورد پسند عموم نباشد و بخواهند به موسیقی کلاسیک برگردند.
بر این اساس باید طیف گزینههای متنوع برای انتخابگری وجود داشته باشد، گروه دیگر لیبرالها نیز بر این عقیدهاند که در تنازع بقا نباید دخالت کرد و اگر یک گونه از هنر و یک گونه از زندگی در تنازع بقا حذف شد یعنی اینکه دیگر مردم آن را نمیخواهند و نسبت به آن استقبال ندارند و جزیی از انتخابهای عقلانی افراد دیگر نخواهد بود، این عده بازار آزادی فکر میکنند.
لذا باید این نگاه را داشته باشیم که حکومت هر باوری داشته باشد، بر اساس همان باور سیاستهایش را تنظیم میکند. اگر به نگاه دوم که انسان را انتخابگر میداند باور داشته باشیم و بدانیم که این نگاه نیز در اندیشه دینی وجود داشته و دارد؛ هرچند ممکن است در اقلیت باشد اما به هرحال پایگاهش را دارد؛ آن وقت هدف حکومت این خواهد بود که وسیعترین طیف ممکن از گزینههای مشروع را تضمین کند که حفظ کند تا افراد بتوانند از بین این گزینهها انتخاب کنند.
از این منظر خیلی ضرورتی برای ورود به بحث هنر برای هنر و موافقان و مخالفانش نیست. دولت وظیفه دارد وسیعترین طیف ممکن گزینهها را حمایت کند تا انتخابگری انسان معنی دهد. وقتی که انسان فقط یک گزینه داشته باشد و الا و بلا همان را باید بپذیرد، دیگر انتخاب معنی پیدا نمیکند و این میشود تبعیت.
منظور از مفهوم «مشروع» هم گزینههای «شرعی» نیست بلکه مقصود این است که مثلا در فلسفه حکومت، دیدگاههایی که پلورالیسم و تکثر دیدگاهها و الگوها را نمیپذیرند، و میخواهند بگویند یک شیوه، یک الگو و یک سبک زیستی است و لاغیر و بقیه باید نیست و نابود شوند و محو گردند، قطعا در این طیف نمیگنجند و طبیعتا چون با منطق وجودی این طیف در تضاد هستند، در درون این محدوده نمیتوانند جای بگیرند.
بنابراین این محدوده حتما حد و مرزهایی دارد و در مقوله هنر و فرهنگ نیز باید روی آن بحث و کار شود. مثلا در فرهنگ لیبرالی بحثهای زیادی است که آیا «پورنوگرافی» یا «روسپی گری» میتواند در این طیفِ حمایتی قرار بگیرد یا نه؟ این موضوع، بحث مفصلی است که حتی در فرهنگ لیبرالی بحثهای زیادی در پی داشته است. پس بحث اینکه کدام گزینهها باید در طیف انتخابهای مشروع مورد حمایت دولت قرار گیرد، باید در بگیرد، این بحثی نیست که دولت یک طرفه در مورد آن تصمیم بگیرد.
این باید حاصل عقل جمعی و گفتوگوهایی که میان اهلش صورت گرفته باشد، اهلش چه کسانی هستند؟ همان اهالی فرهنگ و هنر که متخصصین قضیه هستند. این بحث باید در روزنامهها، در نشریات، در جلسات، در دانشگاه و در خارج از دانشگاه بحث شود که ما این طیف را تا کجا میتوانیم گسترش دهیم؟ کدام گزینهها را به هیچ وجه نمیتوانیم در این طیف قرار دهیم و کدام گزینهها برغم خواست و علاقه ما حتما باید جزو این طیف باشد. اگر اینگونه به قضیه نگاه کنیم به نظر اینگونه میآید که دست دولت برای برنامهریزی در حوزه فرهنگ باز کردهایم، دیگر فرقی نمیکند اسمش «ارشاد» باشد یا «ارشاد اسلامی».
- آیا دولتی که بخواهد از بیشترین طیف گزینههای مورد نظرش برای انتخاب انسان حمایت کند، میتواند «فرهنگ ارزشی» یا «هنر ارزشی» داشته باشد؟
این کلمه نوعی مغالطه است چون هیچ فرهنگی بیارزش نیست. چون بخشی از فرهنگها یا عبارت دقیقتری که من بیشتر میپسندم الگوهای زیستی، یکی از وجوه سه گانهاش، ارزشها و هنجارها هستند، بنابراین همه فرهنگها حتما میتوانند ارزش داشته باشند.
البته این بحث ممکن است پیش بیاید که همه فرهنگها الزاما دارای ارزش مساوی نیستند ولی باید پذیرفت که هر کدام دارای ارزشی هستند.
آنچه که امروز به عنوان فرهنگ ارزشی رایج و متداول شده، به سمت خاصی اشاره میکند و انگشت خود را به جهت خاصی میگیرد. یعنی میخواهد بگوید که فقط یک سری ارزشهای خاصی را لازم میداند تا در جامعه گسترش یابد.
واقعیت این است که این به نگاه اول تعلق دارد، وقتی انسان را قالبی بخواهید، آن وقت باید نشست و تصمیمگیری کرد که مرجع اجتماعی که بایستی در مورد فهرست ارزشها تصمیم بگیرد و ارزشها را تعریف کند، کیست؟ و وقتی این با مقوله «قدرت» هم گره بخورد طبیعی است که دیگر انعطاف پذیری یا بحث و گفتوگو و انتقادی هم در کار نباشد.
- انتقاد مارکوزه به فرهنگ لیبرالی این است که این نظام با صنعت فرهنگ میخواهد انسانهای مطلوب خود را بسازد و ارزشهایش را به انسان غالب کند، آیا در نظامی که معتقد به یک فراروایت است و یک سری ارزشها و یک فکر را خاص و برتر میداند نیز میتواند فرهنگ را به یک صنعت برای تولید انسانهای قالبی و مطلوب خود تبدیل کند؟
در حکومتهای لیبرال همانگونه که گفته شد بحث بر سر این است که میتوان حکومتهای خنثی، neutral داشت؟ بحثهایی که در دو-سه دهه اخیر در سپهر معرفتی غرب و حتی درون خود لیبرالها پیش آمده، این است که اکثریت قابل توجهی پاسخ میدهند که اساسا خنثی بودن حکومت ممکن نیست. بخش دیگری از اندیشمندان پا را از این فراتر گذاشته و گفتهاند که نه تنها خنثی بودن حکومت ممکن نیست، بلکه اساسا مطلوب هم نیست.
بحث مارکوزه بیشتر به این بخش دوم تعلق دارد. این ها به این دلیل میگویند اساسا خنثی بودن حکومت مطلوب نیست زیرا که برای تداوم فرهنگ لیبرالی ضروریست که دولت و حکومت نهادهایی را به وجود بیاورد که این فرهنگ را حمایت کند و برنامهریزیهایش در جهتی قرار دهد که برای بقای فرهنگ لیبرالی در آینده زمینهای باشد. برای این هم بحثهای فلسفی و اخلاقی متعددی را مطرح کردهاند.
بنابراین طبیعی است که اگر یک فرهنگ بخواهد در جامعه حاکم شود؛ کما اینکه موفه معتقد است که سیاست چیزی نیست جز ایجاد یک هژمونی، یعنی یک هژمونی را بر همه ارکان یک جامعه غالب میکنیم؛ اگر این طور باشد، دیگر فرق نمیکند که اسم این ایدئولوژی چه باشد.
اما امروز خوشبختانه در چند دهه اخیر ادبیاتی رشد کرده که در آن فرهنگهای مختلف را به رسمیت میشناسد. باید دقت کرد که در اینجا صرفا تحمل فرهنگهای دیگر مطرح نیست، بلکه فرهنگهای دیگر را به رسمیت میشناسند. یعنی باید فرآیندهای تصمیمگیری به نحوی طی شود که این تنوع در آن لحاظ شود، نه اینکه صرفا ما روش خود را داشته باشیم و افرادی را که میخواهند به گونهای دیگر زندگی کنند، بر اساس اصل تساهل و مدارا، تحمل میکنیم. پلورالیسم فرهنگی گامی بلندتر از این است، البته نباید از آن طرف بام هم افتاد و به نسبی گرایی مطلق فرهنگی دچار شد.
به نظر میآید گروههایی در جامعه هستند که اینگونه فکر نمیکنند و این واقعیت پلورالیسم و واقعیت تعدد را یا نمیبینند یا آن طور که در غرب هم اتفاق افتاد به عنوان یک انحراف، آسیب و اضمحلال اخلاقی جامعه میبینند. اما این تعدد یک پدیده دیرینه است و از زمانی که بشر یک زندگی اجتماعی شروع کرده، وجود داشته است و فقط مساله به رسمیت شناختن آن یک مساله جدید است. نکته دیگر این است که اینکه نسلهای جدید ممکن است به برداشتهای جدیدی از فرهنگ جامعه برسند، الزاما به معنای اضمحلال جامعه، یا اضمحلال اخلاقی جامعه یا فرد نیست.
مثال عینی آن این است که مثلا ما مدل موی پدران مان را نمیپسندیدیم، و مطمئنا پدران ما نسبت به پدربزرگهای ما هم همین احساس را داشتهاند.
این مساله مو یک مساله نمادین کوچک است اما امثال این خیلی زیاد است و ما نباید فکر کنیم که این تغییرات نشانهای بد و نشانه اضمحلال یا انحراف است. زمانی خانوادههای پر فرزند مطلوب بوده که در قالب همان زمان عیبی هم نداشته و ضد ارزش و بد هم نبوده که اتفاقا خوب هم بوده، بعدا این الگو در طول زمان به دلیل تغییر نظام تربیتی و اقتضائات نظام تربیتی مدرن تغییر کرد و تعداد فرزند خانوادهها کم شد، این هم به صورت طبیعی صورت گرفت، یعنی اگر زمانی باید تبلیغ میشد که فقط دو فرزند کافی است، بعدا و در طول زمان خانوادهها با سنجش شرایط و به صورت طبیعی آن چه را که عملی بود را انتخاب کردند، آیا این به معنای اضمحلال جامعه است؟ من از آن همچنین چیزی را درک نمیکنم.
در مورد مسایل مربوط به فرهنگ و هنر هم همین گونه است، اگر بخواهیم اینگونه فکر کنیم که فقط تفسیر ما از فرهنگ و هنر تفسیر مطلوب هست، و نگاهی پدرسالارانه داشته باشیم و تعیین کنیم که چه چیزی هنر خوب و چه چیزی هنر بد است، این آسیبهای زیادی خواهد داشت که مهمترین آن روح زنده فرهنگ را میکشیم، چون فرهنگ زنده است به آفرینش گری. ما نباید مثلا نویسندهای را آنقدر محدود کنیم یا کاری کنیم که دچار خودسانسوری شود به طوری که در اثری که میآفریند نشانی از آفرینشگری نباشد.
متاسفانه این مشکلی است که ما امروز با آن دست به گریبانیم در حالی که وقتی بیرون را نگاه میکنیم، هرچند من هم بخشی از آنچه در دنیای هنر اتفاق میافتد را مغایر با روح و ارزش انسانی میدانم اما بخشی از آنها به لحاظ دامنه آفرینشگری، اعجابانگیز است.
مصطفی رسته مقدم
شرق