کار کودک را لغو میکنیم
شهزوندان:
داخل کانکس چند صندلی تعبیه شده و یک دستگاه رایانه و مجوزی هم که جمعیت در سال۸۲ از وزارت کشور گرفته است، روی دیوار خودنمایی میکند و البته گرما، آن هم گرمایی که ساعت یکظهر و سعی بسیار برای یافتن «پاسگاه نعمتآباد» حضورش را چشمگیر و پررنگتر کرده.
«علیرضا» از راه میرسد، با یک لیوان آب، سررسید قهوهایرنگی در دست میگیرد و از نحوه آشناییاش با «جمعیت دفاع از کودکانکار و خیابان» میگوید: «با جمعیت در سال۸۸ آشنا شدم، آنهم بهواسطه میزی که چندتا از همدانشگاهیهایم در حیاط دانشگاه گذاشته بودند؛ در سال۸۹ هم به جمعیت آمدم و شروع به فعالیت کردم.»
«علیرضا» تمایلی برای از خود گفتن ندارد، ۲۳ساله بهنظر میآید و در دانشگاه متالوژی خوانده، درحالحاضر بهصورت مددکار داوطلب در حوزه کتابخانه و پژوهش «جمعیت دفاع از کودکانکار و خیابان» مشغول به فعالیت است، در پاسخ به هر سوالی که به خودش و کارهایش مربوط میشود، لبخندی میزند و سبیلهای آراستهاش پهنتر نشان داده میشود، آنوقت درعوض، از دیگر مددکاران و مصائب کودکانکار میگوید: «وقتی که بچههای داوطلب متوجه ضرورتی میشوند که نیاز به پاسخ فوری دارد، سراغ آموختن آن خدمات میروند؛ مثلا بارها اتفاق افتاده که دست بریده کودکی که دارد از آن خون میآید را مددکاری درمان کرده که مهندسی خوانده است.» یکی از کودکان مددجو جلوی کانکس میآید، میخواهد با «علیرضا» صحبت کند.
«علیرضا» همراه با «باشه عزیزم» گفتنی از او میخواهد که چند دقیقه صبر کند. سررسید را باز میکند، میپرسد «راستی امروز چندم است؟» میگویم «سیویکم» و فکر میکنم که امروز برای او ۹روز بعد از ۱۲ژوئن(روز جهانی مبارزه با کار کودک) است.
«علیرضا» دلش نمیخواهد به اهداف و فعالیتهای جمعیت با متر و مقیاس نگاه کند و داخل یک چارچوب خطکشیشده حرفهایش را بزند؛ من هم نمیخواهم کودک مددجو بیشتر از این منتظر «علیرضا» بماند.
در گوشهای از حیاط کوچک ساختمان، چند صندلی و نیمکت قرار گرفته؛ داخل یکی از اتاقها(ورودی ساختمان، اولین اتاق سمت راست) بچهها درحال صحبت کردن هستند، ۲ مددکار هم بین آنها حضور دارند؛ «جبار» نام یکی از آنهاست، از من میخواهد که راحت باشم و به هر کجای ساختمان که میخواهم سرک بکشم و با مددکاران داوطلب صحبت کنم، مرا متوجه راهرویی میکند که به کلاس تئاتر میرسد؛ از آنجا عبور میکنم، پلههای آهنی نسبتا زیادی را پایین میآیم و به زیرزمینی میرسم که نقش پلاتو را برای ساختمان بازی میکند؛ ۷، ۸ مددجو به ردیف ایستادهاند، برگهای در دستشان است، دختری به نام «آناهیتا» هم مشغول تمرین با آنهاست، این حضور و مشارکت خودجوش آدمها مرا مجاب میکند که وقت کلاس را نگیرم و تنها با سلامعلیکی پلاتو را ترک کنم و با «آناهیتا» بعد از پایان کلاس – ساعت۳- حرف بزنم.
داخل حیاط به مددکار خانم دیگری میرسم که چند دقیقه پیش در اتاق مشغول صحبت با بچهها بود، نمیخواهد اسمش را بگوید، معلم کلاس سوادآموزی است و در دانشگاه حقوق خوانده، ۶ماهی میشود که با جمعیت همکاری میکند و هرجمعه صبح تا ساعتیک به بچهها خواندن و نوشتن یاد میدهد.
«من از طریق «عموخیاط» با جمعیت آشنا شدم، صمیمیتی که بین بچههای داوطلب و مددجوها وجود دارد، مرا برای فعالیت مشتاقتر کرد؛ همه روزهای هفته را به امید رسیدن جمعه طی میکنم. بهنظرم در دورهای که نهادهای مدنی قوت چندانی ندارند، جمعیت دفاع از کودکانکار توانسته انسجام خوبی داشته باشد و محیط امنی برای بچهها شود.» «علی صداقتیخیاط»، معروف به عمو خیاط، جامعهشناس و فعال حقوق کودک، مبتکر شیوههای آموزشی جدید برای کودکانکار بازمانده از تحصیل است.
یکی از کلاسها تمام میشود، زبان انگلیسی؛ «الهام»، ۲۹ساله، دانشآموخته رشته سینما، معلم داوطلب این کلاس است، شغلش عکاسی است و از سال۸۴ با جمعیت آشنا شده و از همانوقت هم مشغول به فعالیت است، «الهام» انگیزهاش از این کار را کاملا شخصی میداند و میگوید: «فضایی ایجاد شده که میتوانم کمکی انجام بدهم، یکجور وظیفه است، گاهی هم ما چیزهایی از بچهها یاد میگیریم، احساس میکنم اهداف جمعیت به عقایدم نزدیک است، برای همین، خواستهام که بمانم و ادامه بدهم.»
«الهام» از ارتباط عاطفی عمیقی که بین معلمها و کودکان برقرار شده میگوید و فعالیتهای آموزشی- حمایتی جمعیت را تاثیرگذار میداند و در آخر هم از تاثیرپذیری خودش میگوید: «حضور در جمعیت باعثشده که توقعمان از زندگی معقولتر شود، در اینجا مدام کسانی را میبینیم که درنهایت سختی ، زندگی میکنند.»
در حیاط، دوباره چشمم به «جبار» میافتد، مددکار فعلی جمعیت و مددجوی پیشین آن؛ با هم به اتاقی میرویم که روی پشتبام ساختهشده؛ «جبار» حساسیت زیادی نسبت به جمعیت دارد. «ما اینجا بدون درنظرگرفتن ملیت، مذهب، رنگ و نژاد بچهها را دورهم جمع میکنیم. خود من از سال۸۳ کودککار هستم، کودکیام همراه با رؤیاهایم سوخت؛ از همان سال به جمعیت آمدم و در کلاسهای خلاقیت و سوادآموزی شرکت کردم و درس خواندم.
یکی، ۲سال هم هست که در بخش سوادآموزی جمعیت تدریس میکنم و چون بهخاطر کار روی ساختمان دیسک کمر گرفتم، دیگر نمیتوانم فعالیت دیگری انجام بدهم.» «جبار» گرفتن هویت، آموختن سواد و اجتماعیشدن را از تأثیرهای پذیرفته از جمعیت میداند و درمورد ویژگی مردمیبودن آن میگوید: «مشارکتهای داوطلبانه خوبی صورت میگیرد، در مکانهای دولتی باید یک برنامه از قبل تعیینشده را بدون چون و چرا اجرا کرد، اما اینجا آدمها با فکرهای متفاوتی که دارند یک ارتباط صمیمانه و داوطلبانه با کودکانکار میگیرند.»
صدای شوخی و خنده کودکان از حیاط بلند میشود؛ ۲ عضو دیگر جمعیت وارد شدهاند؛ «علی» و «الهه». «علی» میان بچهها میرود و از «الهه» میخواهم که درمورد نوع فعالیتش باهم صحبت کنیم. به کتابخانه میرویم، میز و صندلیهایی چوبی دارد، همراه با چند قفسه، دیوارهایش هم تازه رنگخورده؛ «الهه» میگوید: «در همین بخش کتابخانه فعالیت میکنم، از سال۸۷ هم اینجا هستم.»
«الهه» لیسانس کامپیوتر دارد و دانشجوی کارشناسیارشد هنر است، دیدن بچههایکار در خیابان، او را به فکر انجام یک حرکت سازمانیافته انداخته و آشناییاش با جمعیت را ثمره خواندن یادداشتی درباره «عمو خیاط» در یک روزنامه میداند. «علی» وارد کتابخانه میشود، «الهه» با دیدن دختران مددجو کمکم بیرون میرود، مشغول صحبت با «علی» میشوم که «آناهیتا» با تمامشدن تدریس تئاترش جلوی در کتابخانه میآید و تنها فرصت میشود که سلامی به «علی» بکند و خداحافظیای با من.
«علی» نشانه بیش از یکدهه فعالیت داوطلبانه در دفاع از کودکانکار ایران است، از آنها که سعی و تلاششان کار کودکان را به یک مساله تبدیل کرده؛ او انگیزهاش از این حرکت را مطالبهمحور بودن در جامعه میداند و میگوید: «طی یک ارتباط سلسلهوار بچهها جمعیت را به همدیگر معرفی میکنند.
قبل از سال۸۲ در پارکها شروع به ساماندهی میکردیم و مدام دنبال مکان امنی برای بچهها بودیم، بعد از یکسال کار میدانی رسیدیم به «پاسگاه نعمتآباد».» «علی» از شرایط اجتماعی ناراضی است و از نابرابریهای اجتماعی گلهمند و آنقدر در این سالها تجربه کسب کرده که تمام حرفهایش را با مصداقهای عینی میآورد و آدم را روی صندلی چوبی کتابخانه خشک میکند.
«هدف ما لغو کار کودک است، بارها فشارهای ناروایی بر جمعیت و اعضای آن وارد شده، تا جایی که در یکی از سالها دفتر را پلمب کردند و در یکسال دیگر غرفهمان در نمایشگاه کتاب را تخلیه کردند، از لحاظ جذب کمکهای مادی هم با سنگاندازیهای نامتعارفی روبهرو هستیم.»
از گوشه درِ کتابخانه چند دختر مددجو را میبینم که دارند باهم صحبت میکنند، به صورت یکی از آنها که دقت میکنم، متوجه میشوم «الهه» است، اما نه با عینک دودی، نه با مانتوی نخی مناسب، نه با مدل موی اولیهاش؛ مانتوی آبیرنگی پوشیده که رنگهای موقع رنگآمیزی دیوارهای کتابخانه را به یادگار دارد.
«علی» با سینهای پر از حرفهای ناگفته همچنان ادامه میدهد: «جمعیت نزدیک به ۳۰هزار عضو دارد که هرکدام بهطریقی دنبال لمس آسیبهای اجتماعی هستند.» دلم نمیخواهد روال کار و کلاسهای جمعیت را بههم بزنم، بچهها منتظر «علی» هستند، او هم بلند میشود و به اتاق کناری میرود و لباسهایش را عوض میکند.
با «علی» که دیگر جزیی از کودکانکار شده خداحافظی میکنم، او هم در پاسخ میگوید: «خداحافظ، رفیق».
امیرهاتفینیا
شهروند