ارسال مطلب فیس‌ بوک توییت

مهر شد و ماهِ تو نیست «احمد محمود» عزیز!

شهروندان – محمدعلی سجادی:
«احمد محمود» کجایی؟ در شهر آشنایی یا آشنایی در دیار غریب؟ «همسایه‌ها»یت چه کسانی هستند؟ و تو همسایه چه کس یا کسانی هستی؟ حتم مثل همیشه نگاهم می‌کنی و سیگار بر لب – همان دمسوز مرگت – شاید فکر می‌کنی که چقدر دلم خوش است.

احمد محمودتو نیستی و دل می‌خواهد که باشی، که هستی. همین که می‌نویسمت، می‌ریسمت، در پیله‌ات، پروانه‌ای هستی نشسته بر آتش جنوب، که سیاوش‌وار نمی‌سوزی.

چقدر افسوس خورده‌ام در آن دقایق آخر پیشت نبودم. بودم همیشه. اما آن روز نبودم. نه! نمی‌خواهم سوگنامه‌ای برایت بنویسم. هرچند در آستانه پاییز، که سالمرگ توست، پا گذاشته‌ام. ولی تو نیز نمُردی. «داستان شهر»ت میان «همسایه‌ها»ی جوان دست‌به‌دست می‌گردد و خوانده می‌شود. هرچند دوران خمودی و رکود جان و نَفَس است و کتاب و کاغذ.

بی‌تردید هنوز تو را دوست دارم. همیشه دوست دارم و دوست خواهم داشتم. چون همان‌گونه بودی که می‌نوشتی و می‌نوشتی همان‌گونه که بودی. چیزی نادر در میان جماعت دو‌هزارجلدی، که در تنگنای تیراژ آثارمان ‌هزار رنگ می‌گیریم و رنگ می‌دهیم. بله، انسان‌بودنت، شریف‌بودنت، قلمت، قلبت و… نه از سر هجرانی توست و نه از احساساتی‌شدنم در این پاییز مردد و معطل، که از پا گذاشتن به درون زمستان می‌ترسد!

زندگی بی‌تردید ادامه دارد و کتاب نخواندن فضیلتی شده. کتاب چاپ نمی‌شود یا اگر هم بشود کسی جرات نزدیک شدن به آن را ندارد. خودِ من با ترس‌ولرز از سر میل و اشتیاق بسیار به کتاب‌ها دست می‌کشم و آرزو می‌کنم اگر سکه‌ای چرخید و برقی درخشید دست به خریدشان ببرم.

بله، هنوز آن درد همیشگی، رگش می‌گیرد و می‌پیچد در ما. گویی به فصل فراموشی و خاموشی می‌رویم. می‌دانم که دوران‌ گذار است و این نیز می‌گذرد. اما چه سخت می‌گذرد «محمود» عزیز.

حتی سینمایی هم که دوستش داشتی به نفس‌تنگی افتاده. اما همسایه‌هایت هنوز با امید ناچار زنده‌اند. می‌دانی که آدمِ غمخوار و حسرت‌خوارِ چیزی به نام گذشته نیستم، حتی اگر «اصغر فرهادی» فیلمش را ساخته باشد! اما همچون همان نمای آغازین فیلم او که در اثر تصادف به پشت‌سر برمی‌گردند، ما هم دایم در اثر تصادفات مستمر، هی باید برگردیم گذشته. سنگ گذشته بر پشت ماست و سیزیف‌وار با آن نفس می‌کشیم. بله، من حسرت‌خوار نیستم ولی نبودِ تو و جای خالی تو را می‌دانم که پر نمی‌شود. جنوب هنوز زخم جنگش خوب نشده. مهم نیست که اینها را تو بخوانی، یا حتی بدانی، چون می‌دانی. در جهان مردگان – رویای آدمی – بودن البته انکارناپذیر است ولی بی‌تردید تو نیز، ‌ای استاد عزیز، در ستایش زندگی رنج کشیدی و مُردی و مرگت اما نمُرده و زنده است در مهرماه هر سال خورشیدی و غیرخورشیدی.

شاید زیر «درخت انجیر»ت خوابم ببرد یا نبرد، اما همیشه خودم را «همسایه»ات می‌دانم و در شهر تو خودم را تبعید می‌کنم. یادت همیشه با من است دوست من، نه‌تنها در این مهرماه، بلکه در همه مهرنوشته‌‌های آینده.

شرق

برچسب‌ها : ,